درست ده ساله پیش بود...وقتی واسه اولین بار رفتم مدرسه....
یه دفتر بهمون هدیه دادن که جلدش چارخونه بود!
اون موقع ها غم بود ولی کم بود...:)
یک سال و دو سال و سه سال و.....همینطور دهه ی 80 گذشت...
و حالا ده سال از اون روز میگذره!
روزی که واسه همه ما یه دنیا ارزش داشت....
یک خاطره :
یه روز وقتی اول دبستان بودم،معلم داشت از بچه ها بخوانیم میپرسد...
از من هم پرسیده بود... گفت همه نگاه به حروف الفبای پایین کتاب کنید!
ولی من خسته شدم سرم رو بردم بالا و نگاه به تخته کردم...
چون روی تخته هم الفبا نوشته شده بود!
یک دفعه دیدم اومد و نمره ی 20 من رو صفر کرد!
من که همینطور هاج واج مونده بودم پرسیدم چرا آخه؟
اونم با داد جواب داد گفتم به کتاب نگاه کن...صفر!
منم اشک تو چشمام جمع شد و سرم رو روی میز گذاشتم...
و شروع کردم به گریه کردن! دوستم شهرزاد (بغل دستیم) که مهدکودک هم با هم بودیم؛
منو هی دلداری میداد! وقتی زنگ تفریح خورد...همه بهم گفتن صفرو ...صفر گرفتی و...
از شانس بد من مامانم اون روز کادو واسم اورده بود مدرسه!
منم تا اون رو دیدم گفتم که صفر گرفتم....اما تبغ معمول مهلت حرف زدن و تعریفش رو بهم نداد!
از همون موقع بود که از معلم کلاس اولم متنفر شدم....
از همون موقع بود که فهمیدم دوست یعنی چی یعنی کی....
از همون موقع بود که یکم از مدرسه و درس هم بدم اومد...
و از همون موقع بود که با نامهربونی ها آشنا شدم!
راه مدرسه:
باز هم موی مرا مادرم شانه زده
روی پیراهن من نقش پروانه زده
مادرم داده به من کیف زیبای مرا
هست امروز قشنگ همه چیز و همه جا
پدرم باز مرا میسپارد به خدا
میکشد بر سر من دست پر مهرش را
روی لبهای همه خنده مهمان شده است
موقع رفتن من به دبستان شده است
نظرات شما عزیزان:
.gif){kind=small}
یادش بخیرموضوعات مرتبط: خاطره های من ، ،
برچسب‌ها:
.: Weblog Themes By Pichak :.
تبادل لینک هوشمند 
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
